«معشوق سابق» پارت پنجاه و نهم

~~~

ناخواسته از بین لبانم کلماتی رام شده عبور دادم، انگار سکوت پر سر و صدای نگاهش، مرا به گفتن این کلمات وا می‌داشت.

+دوستت...دارم.

گونه‌هایش گلگون بودند، و رمق آخرین نفس‌هایش در نگاهش محو می‌شد.
در چشمانش، عشقی شعله‌ور بود که انگار از عمق جانش به سطح آمده بود، آرامشی در آن موج می‌زد که شاید از اطمینان تصاحب قلبم سرچشمه می‌گرفت.
همچنان به وضوح می‌توانستم، سکوتی را در چشمانش ببینم، حتی هنوز کلام سکوتش بر روحم نافذ بود...
انقدر درون نگاهش نوید عشق بود که مرا از علاقه اش لبریز می‌کرد، بدون اینکه کلامی بر زبان آورد.

هر دو نفس نفس زنان، در حالی که گونه هایمان از تلفیق شرم و لذت، گلگون بودند، با لبخند به یکدیگر خیره بودیم.
چشمانش...چشمانش...به قدری زیبا بود...که...که...
آه...زبانم الکن است، از عمق دیدگانش...از عشقی که درونش سوق می‌خورد...از وعده ای بی کلام که آینده ام را تضمین می‌کرد...

شرح حال را در یک جمله به عمل می‌رسانم...
چشمانش...خاموش، لب هایش...بی‌قرار برای لمسی دوباره...و دل من؟! غوغا.


~~~

موقعیت سونگمین`

داشتم چه بلایی سر آینده ام می‌آوردم؟...رابطه؟ با بنگ چان؟!...آن هم...آن هم رابطه عاطفی؟!
اگر...اگر...آن مردک زورگو...آدام...بفهمد که...من با یک پسر قرار می‌گذارم...کارخانه را از چنگ‌مان بیرون می‌کشد؟ یقینا. گویی جانم را هم با خودش خواهد برد.

+باشه...هر...هرجور که تو بخوای...حتی...حتی اگر این فقط یه وعدهٔ نجاته...من...بازم...بهش...تن میدم.

چه جوابی باید می‌دادم؟...قطعا که این حرف فقط یک وعدهٔ نجات بود!
من...من نمی‌خواستم به خاطر...نجات یکی از دوستانم...جان خودم را از دست بدهم!
مرا...چه به این دلسوزی ها!...من همان رئیس سرسخت باند، و آن کارخانه نفرین شده هستم...قطعا که مقهورانه خود را به کام مرگ نمی‌کشاندم!

_باشه چانی...بذار فکرامو می‌کنم...حداقل تا اونموقع...بلایی سر خودت نیار...من...من باید برم، کلی کار دارم.
+ب...باشه...عزیزم...یعنی...یعنی سونگمین!...فـ...فعلا.

مجال کلام دیگری ندادم و با عجله دستم را روی دکمه قرمز رنگ تلفن همراهم، کشاندم.
صدایش...موقع خداحافظی...لرزان بود...و البته پر از امید...امیدی تهی و مغلوب.

تلفن را بی‌رمق به گوشه‌ای پرتاب کردم، انگار صدایش هنوز در گوشم پژواک داشت.
باید دیداری نو با باند داشته باشم، گویی کارخانه در حال فروپاشی بود.
شرکت نیز در وضعیت افتضاحی قرار داشت، چــرا؟!...به خاطر همان شرکت لعنتی که مقام اولین بودم را از چنگ ما بیرون می‌کشید!...شرکت «Lorin Hwang»!
مشکل دقیقا در اسمش خلاصه می‌شد...هوانگ.

همیشه هوانگ ها بودند که بر ما غالب می‌شدند...فقط سه سال زمان باقی بود...اگر...اگر در این سه سال، کارخانه را به اوج نرسانیم، نه فقط نام‌مان، که نفس‌مان را هم از دست خواهیم داد...
هم من، هم جونگین و هم چانگبین...اگر...اگر در این سه سال، خاندان لعنتی هوانگ استوار بماند...باند ما...با مرگ هر سه نفرمان...منحل خواهد شد!

من، رئیس باند شبدر قرمز، حالا درگیر نجات پسری شده‌ام که با یک جمله، تمام معادلاتم را به هم ریخته.
آیا این نجات است؟ یا سقوطی با طعم تلخ عشق؟

~~~

بابت تاخیر عذر میخواممم، فرشته ها واقعا حجم درسام زیاده، ببخشیدد✨🤧🤍
دیدگاه ها (۲۲)

«معشوق سابق» پارت شصت

«معشوق سابق» پارت شصت و یک

«معشوق سابق» پارت پنجاه و هشت

«معشوق سابق» پارت پنجاه و هفت

چپتر ۱۲ _ سایه انتقامکوهستان ساکت است. نه باد می وزد، نه جیر...

بوی الکل و مواد ضد عفونی بینی دختر را میسوزاند. همه جا برای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط